سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غزل باران
 
لینک دوستان

 

بیش از یک ماه است که هر کوی و برزنی سرشاراز لبخند کودکان و نوجوانانی است که با شور و شوق به سوی مدرسه می روند و حال و هوایی دیگر به آبادیها و شهرهای میهن عزیزمان داده اند.

برای هر معلمی روزهای مدرسه سرشار از خاطره و هر روز آن متفاوت با روز دیگر است. اما روز اول مدرسه بواسطه ی آشنا شدن با تعدادی شاگرد جدید ، تفاوتش با روزهای دیگر بیشتر است. همین عدم آشنایی با دانش آموزان گاه اتفاقاتی تلخ و شیرین را رقم میزند که هیچگاه از ذهن معلم و دانش آموز پاک نخواهند شد. به یاد دارم سالها پیش در مدرسه ای که به داشتن دانش آموزان بی انضباط معروف بود، همکار تکواندوکاری داشتیم که در همان روز اول مدرسه و برای زهره چشم گرفتن از دانش آموزان ، یکی از بچه های پرحرف کلاس را با فن تکواندو به دیوارکلاس چسپانده بود! دانش آموز مذکور پس از فرار از کلاس برای تلافی با چند بزن بهادر چماق به دست به کلاس برگشته بود، خلاصه تا متوجه شدیم معرکه ای در وسط حیاط به پا شده بود آن سرش ناپیدا...اما مقصودم از این نوشته  بیان خاطره ای بود که دو سال پیش و در روز اول مدرسه برای بنده اتفاق افتاد. . دو سال قبل به مدرسه ی جدیدی منتقل شده بودم و هیچ آشنایی قبلی با مدرسه و طیف دانش آموزان مدرسه نداشتم . زنگ کلاس را زده بودند و من پشت در کلاسی ایستاده بودم که باید سال جدید را با آن کلاس شروع می کردم.همهمه و شلوغی و صدای آواز و کوبیده شدن میز و نیمکت ها از پشت در به گوش می رسید. با خود گفتم عجب کلاسی، خدا به خیر کند! باید همین روز اول کاملا جدی و خشن برخورد کنم تا بقیه کلاسها هم حساب کار دستشان بیاید! با این تصمیم ،بطور ناگهانی در کلاس را باز کرده و خیلی سریع خود را وسط کلاس انداختم. دانش آموزان که تا این لحظه هرکدام مشغول کاری بودند ناگهان سرجایشان میخکوب شدند. با یک نگاه متوجه شدم برخی روی میز و نیمکت ها ایستاده بودند، بعضی در حال نقاشی کشیدن بر روی تخته ی کلاس بودند و برخی توی پنجره های کلاس نشسته بودند و چهارراه بیرون مدرسه را می پاییدند ، بعضی دیگر حلقه ای هنری تشکیل داده و در حال ساز و آواز بودند ، البته تک و توکی هم آرام سرجایشان نشسته بودند و با لوله ی خودکار تکه کاغذ به سمت دیگران پرت می کردند! با ورود ناگهانی من ، هر کس در هر وضعی بود ، در همان موقعیت ثابت شده بود. با خود گفتم یکی دونفر از این دانش آموزان شلوغ را به طور تصادفی انتخاب کرده و با ترساندن و تنبیه احتمالی آنها از بقیه زهر چشم بگیرم. با صدایی بلند و خشن فریاد زدم: همه سرجاشون! در چشم به هم زدنی همه در میز و نیمکت هایشان جای گرفته بودند و با نگاههای کنجکاو و معصومانه ی خود این معلم عصبانی را نظاره می کردند . دانش آموزی که در حال نقاشی بر روی تخته کلاس بود هم خواست سر جایش بنشیند که ناگهان با دستور تحکم آمیز من مواجه شد که : "همونجا سرجات وایستا! " در حالی که چهره ای عبوس به خود گرفته بودم و سعی می کردم خودم را عصبانی نشان دهم، روبروی دانش آموز کنار تخته رفته وبا خشم به او خیره شدم . دانش آموزِکنار تخته،در حالی که سعی میکرد صاف و خبر دار بایستد پاهایش را جفت کرده بود و دستهایش را مانند نظامی ها کنار خط دوخت شلوار به پاهایش چسپانده بود، از ترس سرش را پایین انداخته بود و منتظر بود ببیند این معلم خشن میخواهد چکار کند . سکوتی مرگبار کلاس را فرا گرفته بود و تمام کلاس کنجکاوانه در حال تماشا بودند. نوجوان ریزجثه که تا این لحظه سرش پایین بود سرش را کمی بالا آورد و با صدایی که از ترس می لرزید ، بریده بریده ، با حالتی معصومانه پرسید " آقا ما رو می زنید؟ "از یک طرف از حالت سوال پرسیدن این دانش آموز خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر نمی خواستم در روز اول مدرسه با خندیدن کنترل کلاس را از دست بدهم . اما نتوانستم خود را کنترل کنم و بی اختیار شروع به خندیدن کردم . با خنده ی من کلاس که تا این لحظه کاملا ساکت بود ناگهان از خنده منفجر شد. درحالیکه سعی میکردم خودم را عصبانی نشان دهم دستم را به نشانه ی اینکه قصد زدن دارم بالا بردم اما نگاه و لبخند معصومانه ی دانش آموز که به من خیره شده بود اجازه نمیداد او را تنبیه کنم. دستم را پایین آوردم و و با صدایی سرشار از خشم نام و نام خانوادگی اش را پرسیدم.بعد از پاسخ دانش آموز بلافاصله گفتم:" با این وضع انضباط ، ریاضی که حتما تجدید میشی!معدل پارسالت چند بوده؟ دانش آموز ریزجثه که کمی ترسش ریخته بود مکثی کرد و در حالی که لبخند کوچکی بر لب داشت پاسخ داد که: " ما آقا؟ نوزده و هفتاد و دو صدم ، ریاضی هم بیست شدیم آقا! " ... امروز دقیقا دو سال از آن روز گذشته و در طول این دو سال دانش آموز مذکور  هم در درس و هم در اخلاق بهترین شاگرد من در این مدرسه بوده است و همواره در برگزاری مراسم ها و مناسبت های مدرسه در یاری رسانی به مسوولین مدرسه پیشقدم بوده است، دیروز که برای برگزاری هر چه باشکوه تر مراسم سیزده آبان در حال گفتگو و تبادل نظر با دانش آموزان  شورای مدرسه بودیم دانش آموزفوق با یادآوری اتفاق دو سال پیش رو به من کرد و گفت: " آقا اگه اون روز منو تنبیه کرده بودید شاید هیچ وقت این دوستی بین ما پیش نمی اومد ... و بعد از آن اتفاق من همیشه در روز اول مدرسه بسیار مراقبم که بواسطه ی عدم شناخت کاری نکنم که به قول سهراب به قانون زمین بربخورد!

8/ 8/ 91




                


[ دوشنبه 91/8/8 ] [ 7:52 عصر ] [ احمد حاجبی ] [ نظرات () ]

از ابر چشم های تو باران نمی رسد

رعد است و برق و باد و به طوفان نمی رسد

در کوچه های تار دلت گم شدم چرا

شبگرد کوچه ات به خیابان نمی رسد

هرگز کسی نگاه شگفت تو را نداشت

اینجا پری به پای یک انسان نمی رسد

در عکس یادگاری تو در کنار تو

دستم ولی به دست تو آسان نمی رسد

از باغ خنده های تو سیبی نچیده ام

یک سیب کال هم به گدایان نمی رسد

*   *  *

شاعر نرفته بی تو به بن بست خورده است

حق با تو بود، بی تو به پایان نمی رسد


[ یکشنبه 91/8/7 ] [ 11:40 عصر ] [ احمد حاجبی ] [ نظرات () ]

تقدیم به ساحت مقدس ولی عصر (عج) :

قصه ی خنده ی چشم تو شنیدن دارد

سرخی سیب نگاه تو چشیدن دارد

آرزویش شده یک روز بچینی او را

میوه ی نارس تو میل رسیدن دارد

یک نفس می دود و هیچ جلودارش نیست

دل من تا دل تو نذر دویدن دارد

در هوایی که پر سبز کبوتر سرخ است

مرغ بی بال و پرت شوق پریدن دارد

درد ما شعله ی حرفی که به دل می ماند

شعله خاموش ولی بغض دمیدن دارد

*  *  *

حاجی امروز غریبانه سراغت می گشت

شاعری گفت که ناز تو کشیدن دارد

2/8/91


[ پنج شنبه 91/8/4 ] [ 3:39 عصر ] [ احمد حاجبی ] [ نظرات () ]

 

تقدیم به شاگردان عزیزم و با آرزوی موفقیت روز افزون برای آنان در ادامه راه...

تا رفتن تو مانده حدود دو سه هفته

یک سال که با سرعت یک ثانیه رفته

فیثاغورث و تالس و حیرانی تو ... آه

این خاطره ها مانده در اندیشه ی تخته

حس می کند امروز جدا می شود از تو

هر چند که با خنده کنار تو نشسته

می ترسد از این فکر که یک روز نباشی

مانند تو در موقع مشق ننوشته

امروز چه سخت است برایش که بگوید

حرفی که به دل دارد و هر بار نگفته

این مسأله هر بار جدید است و پر ابهام

تصویر نگاه تو که با خنده سرشته

استاد تو این بار کم آورده در این درس

استاد تو انسان و تو مانند فرشته...

امروز که شاعر شده در زنگ ریاضی

یعنی دلش از رفتن تو سخت گرفته

3/3/91


[ سه شنبه 91/8/2 ] [ 4:41 عصر ] [ احمد حاجبی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 133871