غزل باران | ||
رؤیای کودکانه ی ما نابجا نبود یک لحظه دستهای تو از من جدا نبود
من هرچه فکر می کنم آن روزهای خوب هرگز میان من و تو لفظ "شما" نبود
من محو چشمهای تو بودم تمام روز آن روزگار دیدنِ تو ناروا نبود
من در سکوت غرق نگاه تو می شدم وقتی برای پرسش و چون و چرا نبود * * * دیشب دوباره دیدمت اما ...خدای من دیدم خدای کودکی ام آشنا نبود [ جمعه 91/12/25 ] [ 4:48 عصر ] [ احمد حاجبی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |