غزل باران | ||
روزی که ستم عدل شد و خانه درش سوخت یک سلسله زنجیر شد و در اثرش سوخت
محراب که با خون علی رنگ شفق یافت با خدعه ی بیداد حسن هم جگرش سوخت
نوبت به حسین آمد و با دعوت این قوم لب تشنه زمین گیر شد و در سفرش سوخت
سجاد خود از غصه ی این واقعه می مرد آن روز که در بادیه بال پدرش سوخت
هم باقر و هم صادق و هم کاظم این قوم مسموم شد و شیعه ی او با خبرش سوخت ... * * * تا شیعه تو را جمعه ی موعود ببیند در حسرت دیدار تو چشمان ترش سوخت
یک چشم اگر منتظر قائم خود هست از گریه بر این طایفه چشم دگرش سوخت...
[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 9:55 صبح ] [ احمد حاجبی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |