غزل باران | ||
شبیه مژده ی یک روز عیدی که از دنیای رؤیاها رسیدی
و چشمانت دو یاقوت سیاهند خودت مانند یک شعر سپیدی
برای شاعرت هرلحظه، هر جا از آن باغ نگاهت سیب چیدی
و شاعر با خودش می گفت هر بار برای من خیالی بس بعیدی
اگر حوّا نبودی پس چگونه تو از او آدمی نو آفریدی؟! * * * من از اندیشه ات تا صبح بیدار تو اما خواب ما را هم ندیدی! [ جمعه 92/5/18 ] [ 6:6 عصر ] [ احمد حاجبی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |