غزل باران | ||
پشت دریاها شهری است که از آن برج بلندی پیداست دست هر کودک ده ساله ی شهر مِرسِدِس بنزی هست ( یا فِراری ، فوردی، چیزی من چه میدانم چیست؟! من که جز وانت نیسان پراید و پیکان این ور آب ندیدم ماشین) مردم شهر به یک برج چنان مینگرند که به یک عطسه به یک واحدِ پولِ کشور همسایه! پشت دریاها شهری است که در آن پیر و جوان خوشحالند و در آن پنجره ها بسته، کولرها روشن خانه ها جای کبوترهایی است که به فوّاره ی درک من و تو می خندند قایقی خواهم ساخت مثل خر پارو خواهم زد! 31/ 3/ 93
[ یکشنبه 93/4/1 ] [ 1:56 صبح ] [ احمد حاجبی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |